سوژينسوژين، تا این لحظه: 13 سال و 10 ماه و 28 روز سن داره

دختر نازم سوژین

سه سال و نیمگی

اینقدر دیر اینجا اومدم که خیلی از خاطرات و حرفا یادم رفته.... اخه این مدت داریم نهایت استفاده رو از زمانمون میکنیم و فرصتی برای اینترنت و کامپیوتر برام نمی مونه تو کلاس باله و خلاقیت میری که مثل کلاسای دیگه اینارو هم خیلی دوست داری و با علاقه میری و بخوام تنبیه برات در نظر بگیرم میگم کلاس باله نمی برمت.... توی کلاس هم مربی خیلی ازت راضی هست ... امیدووارم بتونیم ادامه بدیم زبون درازی هات هم که شدیدا زیاد شده و حرفای خودمون رو به خودمون پس میدی.... چند تا هم حرف زشت یاد گرفتی که در مواقع لازم بکار می بری البته فقط برای من و بابا و به کس دیگه ای نمی گی چون می دونی زشته و نباید گفت ولی از ما عصبانی میشی میگی چند مورد که یادمه میگم دا...
5 خرداد 1393

روزهای شلوغ ما

تو ماشین داریم بر میگردیم خونه و تو مثل خیلی از وقتا مشغول حرف زدن و قصه گفتن هستی.... یه توت فرنگی بود زیر گنبد خونه خانوم بزی زندگی می گرد... این توت فرنگی خیلی مودب و خوشگل بود... لاغر بود مثل سوژین بود... خیلی خوشگل و ناز بود... یه روزی میخواست بره یه جایی می خواست بره کره ماه... و ادامه داستان ...بیشتر قصه و تعریفا یه جورایی کپی برداری از حرفای خود من هست ولی خندم می گیره که این کره ماه از کجا اومده که معلومه حتما از کارتونهای تلویزیون   تو دستشویی هستیم افتابه رو پر میکنم و میگم بزار افتابه پر بشه تا بریزیم اینجا  چون شلنگ به اون قسمت نمی رسه.... تو با تعجب می پرسی: چی گفتی مامان... و انگاری اولین بار باشه ...
5 خرداد 1393

روز کودک 92

روز کودک رو به تو عزیز دلم و همه کودکان عزیز تبریک میگم و ارزو میکن هیچ وقت غمگین نباشی و همیشه شاد ببینمت خیلی چیزا ذهنم رو مشغول کرده که فرصت نوشتن نداشتم ... بیشترش هم بر میگرده به مقایسه دوران کودکی خودم و کودکی تو.... چقدر من کودک با تو متفاوت... تو همه چی در رابطه نوع بازی ها.... دوستی ها.... امکانات.... تجربیات....اسباب بازی ها... اموزشها.... دل مشغولی ها.... خیلی خیلی خیلی.... به بچه گی های خودم فکر می کنم بعد تو رو می بینم ....  فکر میکنم تو یه دختر ١٠ ساله هستی با این طرز تفکر... دو تا مثال هم از این روزهامون دارم   داستان مرگ چند روزی هست درگیر مراسم ختم شوهر خاله من (بابا بزرگ ایلیا) هستیم ... تو این مراسم خ...
5 خرداد 1393

اولین امتحان

دخترکم چه زود بزگ شدی و من بی خبر شدم.... و اولین تجربه امتحان دادن تو رو داشتم.... خیلی احساس و هیجان خاصی داشت.... نمی دونم وقتی به کنکور برسی چه حالی میشم..... امتحان مربوط به باله بود که از یک هفته پیش هر روز تو خونه با هم تمرین می کردیم و خیلی استرس داشتم و سعی میکردم که به تو منتقل نشه.... بابا هم پیگیر بود و هی می پرسید وضعیتش چطوره.... البته حرکات رو خیلی خوب و دقیق انجام میدادی ولی باید اهنگا رو حفظ می بودی و من خیلی حساسیت داشتم..... البته موقع امتحان فهمیدم که حساسیت و استرس من بیخود بود و همه بچه ها با هم امتحان می دادن و اگه اهنگی رو فراموش کرده بودید با نگاه به بقیه یادتون می اومد البته تو به خوبی همه حرکات رو انجام دادی ...
4 خرداد 1393

دختر خانوم من

دخترکم میدونم خیلی کم اینجا می نویسم... نمی دونم چرا یهو اینقدر درگیر کارای دیگه شدیم که وقت نمی کنم اینجا سربزنم و بروز کنم...  این مطلب برای اوایل اردیبهشت هست و مربوط به سن 46 و 47 ماهگی ات میشه و یه کلیاتی از کارامون برات نوشتم   کلاسایی که میری: زبان, باله, مهد اندیشه خلاق باله امتحان دوم رو هم دادی و به مقطع بالاتر که grade1هست رفتی.... ولی به خاطر تعدد کلاسا دیگه ثبت نام نکردمت... البته تغییر مربی ها هم بی تاثیر نبود مهد کودک هم چهار روز رفتی بعد خودت منصرف شدی و دوست نداشتی ... دلیلت هم این بود که مجبور بودی غذا اونجا بخوری...... البته با اصرار خودت ثبت نام کرده بودمت و حتی ناهار رو هم خودت اصرار کرده بودی اونجا...
4 خرداد 1393
1